گاهی باید دندانت را محکم بذاری روی دلت تا کسی که آن طرف ِ خط دارد صدایت را می شنود، دلش نگیرد. غصه اش نشود. که تو هی بگویی خوبی و او به سادگی باور کند. اما ته ِ دلش ... که الکی بخندی. که بغضت را پنهان کنی و میان ِ این حرف زدن ها، قطره اشکی یواشکی سر بخورد روی گونه ات. اسم خودت را در دهان او نشنوی. حواست پرت شود. وسط خیابان حواست پرت شود. اه. این کلمات هم با من لجبازی می کنند. این کلمات هم مرا خوب شناخته اند که دارند این گونه رفتار می کنند. خسته شده ام. از دست همین کلمات هم خسته شده ام که نمی گذارند آن جور که دلم می خواهد حرفم را بزنم. غصه ام را بپاشم روی کاغذ. که سبک شوم. نمی گذارند. آدم ها هم نمی گذارند. کلمات هم مثل آدم ها. چه فرقی می کند. کلافه شده ام. می خواهم ساده بگویم. ساده بنویسم. من می خواهم ساده بنویسم. کلمات نمی گذارند. کلمات هم مثل دوست داشتن هایم می مانند. اذیتم می کنند. اشک را در می آورند و بعد خودشان را کنار می کشند. مثل زندگی حتا. نمی دانم چرا باید زندگی ام را با چنگ و دندان آرام نگه دارم. اصلا حسرتش روی این دل مانده. داشتم چه می گفتم؟ آهان. من نمی دانم چه چیزی مانع حرف زدن من با تو می شود. می بینی گاهی چقدر سخت حرف می زنم و نگاه ِ متعجبت را هی قایم می کنی؟ مثلا همین حالا، همان موقعی که تو داشتی پشت تلفن به من می گفتی دلت تنگ شده، همان موقع من داشتم این طرف خط گریه می کردم و ناخنم را کف دستم فشار می دادم که تو نفهمی. معلوم بود؟ می دانم که فهمیدی. می دانم. اصلا دارم چرت و پرت می گویم. دارم مزخرف می نویسم. اصلا گاهی همین مزخرف نوشتن هم خوب است. خیلی خوب. آدم گریه اش می گیرد. بعد که گریه اش گرفت سبک می شود. دارم مزخرف ...
بعد از شنیدن صدای تو وسط خیابان تصمیم می گیرم. تصمیم می گیرم که بروم یک جای خیلی دور. تمام وسایلم را می ریزم توی کوله ای که زیادی خالی است. اصلا وسیله ای ندارم. یک خودکار مشکی و یک دفتر و یک موبایل خاموش. چیز دیگری که نمی خواهم. با تاکسی می روم و هنوز به سر کوچه نرسیده، پیاده می شوم. می خواهم تا رسیدن یک ساعتی طولش بدهم. که کوچه را نگاه کنم. که بنشینم روی سنگ های سر کوچه. الکی. یک ساعتی الکی طولش می دهم تا زمان بگذرد. کلید می اندازم به در. به سختی باز می شود. معلوم است که سالها کسی این طرف ها نیامده. همان جا روی اولین پله، کوله ام را می اندازم. خودم هم می نشینم روی دومین پله. حوصله ی نگاه کردن هم ندارم. حوصله ی نفس کشیدن هم. هر لنگه از کفش هایم را یک گوشه ای می اندازم و خودم را از پله ها می کشانم بالا. در راهرو قفل نیست. همه جا را خاک گرفته. سرفه ام می گیرد. می نشینم روی زمین. سرم را تکیه می دهم به دیوار. چشمانم را می بندم. چشمانم را که باز می کنم. همه جا تاریک شده. گردنم درد می کند. خودم را می کشانم بالا. می خواهم بی خیال باشم. مثل همین آدم هایی که ... کتری را می گذارم روی گاز. بالای سرش می ایستم تا جوش بیاید. صدای ِ قل قل ِ آب همه چیز را از یادم می برد. برای خودم چای هل و دارچین دم می کنم. تعجب می کنم از انار آب دار توی یخچال. نمی دانم قبل از من چه کسی اینجا بوده. سینی چای و انار را می برم و می گذارم روی میز توی ایوان. خودم می نشینم روی صندلی و تاب می خورم. بی خیال ِ بی خیال. یک بار هم من بی خیال باشم چه می شود؟ ماه بالای سر من ایستاده. آن پایین باد سر به سر درخت ها می گذارد. نشسته ام برای خودم انار دان می کنم و چای هل و دارچین می خورم. بی خیال بی خیال. گور بابای دنیا. میان همین بی خیال بودن ها صدای کسی یادم می آید. از تنهایی خودم می ترسم و دلم برای تو تنگ می شود. می زنم زیر گریه. صدای گریه ام می پیچید توی این حیاطی که تمامی ندارد. آنقدر گریه می کنم تا خوابم می برد. بیدار که می شوم کسی پتویی را تا زیر چانه ام بالا کشیده.
+ دوستت دارم های کسی به جز تو را باور نمی کنم.